تو نیستی...(برای پدربزرگم)
یک سال گذشت...
یک سال گذشت و من هنوزم هر جمعه,راس ساعت ده صبح منتظرم یکی در بزنه و بدون فکر به اینکه چه کس دیگه ای میتونه باشه برم و در رو وا کنم
یک سال گذشت و هنوزم منتظرم بیای خونه..بگی هوا گرم بوده و بخاطر پیاده روی تشنه ات شده...هنوزم منتظرم بگی :مریم بابا یه لیوان اب برام بیار
یک سال گذشت و هنوزم صداتو به وضوح یادمه,عطر تنت و تک تک رفتارهات...کی گفته خاک سرده؟کی گفته فراموش میشی؟
یک سال گذشت و هنوزم منتظرم دم رفتن بگی بیا ببوسمت
یک سال گذشت و هنوزم اون شب شومی رو که گفتن دیگه نیستی یادمه..
یک سال گذشت و هنوزم اون غم لعنتی که اشک مریم مغرور رو جلو یه جمعیت عظیم دراورد یادمه
وقتی که بین اون جمعیت تنها بودم و فقط یادمه داشتم پشت سر عمه ام یواشکی میرفتم که کسی منو نبینه و جلومو بگیره که واسه اخرین بار ببینمت...بین اون همه مرد رد شدم و خودمو بهت رسوندم..نمیتونستم نبینمت..
یک سال گذشت..۳۶۵ روز بدون تو...
یک ساله که من توی اون خونه نرفتم..حتی نمیدونم هنوزم هستش یا نه...یک سال گذشت و هنوزم از خیلیها بیزارم..دلم نمیخواد هرکسیو که به تو ربط داره ببینم
...خیلی جالبه نه؟یک سال پیش تو روی اون تخت بیمارستان خوابیده بودی و الان توی همون روز من بیمار و توی بیمارستانی ام که تو پر زدی..بیماری ای که ناخوداگاه باعث شد من توی مراسمت نباشم..نتونم بیام پیشت...
ببخش منو که نمیتونستم ریسک کنم اب بیشتری بهت بدم...نمیتونستم ببرمت خونمون..مجبور بودی توی بیمارستان باشی..
دیگه تو نیستی که سالهامونو با تو تحویل کنیم..برای رفتن به اون خونه دیگه هیچ دلخوشی ندارم و اگه سالهای دیگه هم بگذره هیچ وقت اونجا نمیرم
خوشحالم که هیچ وقت کاری نکردم که الان عذاب وجدان داشته باشم که چرا نیستی...
یک سال گذشت و من هنوزم هر جمعه راس ساعت ده منتظرم....
نظرات شما عزیزان: